حرف های تنهایی 3

تو را میشود تا هیچ انتهایی دوست داشت ...

تو همچون رسول یک عشق مقدسی که به بعثت رسیده ایی ...

و همچون مریم ؛ به صلیب عشق اشکها ریخته ایی ...

ژولیت سرشاری از باورهایی ناب  ...

و اگر نباشی ؛ دلم جرعه ی زهر میخواهد برای وصال عسلینت !

شاید راز لب های مونالیزا این باشد !

کسی چه میداند راز ژکند یک تردید بر نقش یک لبخند چیست ...

شاید شکسپیر نگاه داوینچی را نوشته باشد در معراج رومئو  ...

شاید انتحار قشنگ اما دلتنگ یک شاپرک دلهای وارثان عشق را به ویرانی بکشد ...

اما عشق جاودان آفتابی است که تا خدا هست غروب نمیکند و این تسلا بخش است در این تبعید گاه کویری !

ما آدرس کبوترهای سفید را میدانیم ؛ کمی آنسو تر از آبی آسمان ؛ جایی که خدا گندم میپاشد ...



اهواز 10 آبان 91 حرف هایی تنهایی



حرف های تنهای 2

شبی با من به صحبت بنشین ای تابناک ترین ماه باور من  !

غرقه ی مهتابت کن مرا ؛ من عطش نقره فام نگاهت را در کام نگاهم دارم  !

شبی میان هیاهو و ازدحام رنج های دردناک این هبوط ؛ به ایوان نگاهم بیا و مرا سخت دچار کن که این تنهایی مرا در خویشتنم نخشکاند ؛ نپوساند ؛ نمیراند ... !

تو بیا به سجده گاه باورهای من ؛ و مرا غرق در سجود کن که من این سجده های عاشقانه را عاشقم  ...

من باور کرده ام که خدایان عشق در المپ قلب هایند و گرنه تندیس شان محتاج هنر دست سنگ تراشان است چه رسد که خدایی کنند عشق را  ...

ما قلب ها را به باور نشسته ایم نه بت واره ی پرومته را و یادواره ی کوه های قفقازی اش را و نه افسانه ی پاره های جگرش را بر منقار تیز و حریص و بی رحم عقاب  !



اهواز 10 آبان 91 حرف های تنهایی



پائیز

قلم افسار گسیخته در نگارش احساسی که تو برانگیخته ایی  !

تو ای پائیز ؛ تو ای فصل ریزش برگهای خاطره انگیز  !

همواره تداعی دلباختگی زلیخایی و یادگار جنون فرهاد و مجنون لیلی !

انگار روح دمنده ی عشقی در کالبد عشاق !

بر هر خاطره رنگی و بر هر ترانه آهنگی مینشانی !

انگار برای زایش مسیحای عشق ؛ تو مریم ترینی !


در تراژدی رنگها ؛ قلم موی خاطرات را بر بوم دل میکشانی و با سمفونی رنگها ؛ خاطره ها را در امتداد نگاه های عاشقانه به تصویر میکشانی !


ای خاطره انگیز ترین حادثه ی فصول ؛ چشم ها را بر رد کدامین عبورها کاشته ایی که اینسان نگاه های خیره مانده بر برگهایی که رقص کنان از شاخساران فرو می افتند ؛ دل مجنون را به جنون میبرند ؛

پشت این پنجره ها ؛ میان این باغچه ها ؛ گل سرخی است که در تو میشکفد ! و نگاه را طلسم خویش ساخته و دل را به تماشای روزگارش باخته !


در تب تو "تاب" نمی آورم ؛ "بی تاب" م.... من همه عمر با اتفاق تو "میعادگاهی " دارم ؛ و در قرار با تو بیقرارم !


در اقلیم عشق ؛ تو آغاز رویش خاطره ایی از آفاق دور و سلطان بی چون و چرایی را ماننده ایی که بر قلمرو نجابت و معصومیت بر طبیعتی حکمران است که در طاعت فرمانت روح سبز خویش را به حکم زرد تو میسپارد ... گویی که هر برگ و گلبرگی راهبی در معبد پرستش توست که اینسان به اشارتی از تو ؛ به سجود اراده ات می افتند !


تو که می آیی ؛ ساز زندگی آهنگی دگر دارد ؛ و دل "مزامیرش" را نه به "نای" "نی" که به "ترنم" تو میسپارد....



( حرف های تنهایی )



پی نوشت: ضمن عرض سپاس از دوستان عزیزی که منت بر مذاب ها میگذارند و کامنت میدهند خواهشمندم فقط در ارتباط با متن منتشر شده نظر خود را بنویسند ؛ در غیر اینصورت به کامنت های غیر مرتبط پاسخی داده نخواهد شد و در صورت فراغت در وبلاگشان پاسخ کامنتشان داده خواهد؛ با تشکر ؛ برادر حقیرتان ؛ سپهر .

از نگاهت دانستم "که قلمرو آیینه بیخود سیطرهء امپراطور چشمهایت نگردیده " این همه آفتاب از کجا آورده ایی ؟!!! من به اعتکاف آمده ام ؛ "نیل" نگاهت را بشکاف ؛ معتکفم ؛ سزایم غرق شدن نیست ؛ بی قایقم؛ رفتن به آنسوی پلکهایت معجزه میخواهد ؛ و میدانم که عشق حرف اول هر فرمانی است ؛ "نیل" را هیچ عصایی قادر به شکافتن نبود ؛ من از این همه فرعون خوفم نیست اگر همه ی آفتاب های تو سهم من باشد...(حرف های تنهایی)