سرشار از دلتنگی بودم ؛ با آفتاب نگاهش حرف ها داشتم .
با معراج نگاهش به فراسوهای مرزهای آسمان عشق بال گشودم
و در بیکران همه ی دوست داشتن ها چشم به حیرتی شور انگیز
سپرده بود آنجاکه کران تا کران دوست داشتن جاری بود و نگاهی که
ازعشق خدا بود ؛ حرف ها درسکوت بکر تنهایی روییدند ؛ عصاره ایی
از دل همه ی عشاق تاریخ ؛ سرشار از جنون بید مثل مجنون لیلی ؛
لبریز از احساس شگفت فرهادبرای حک نقش عشق بر بیستون دل ؛
با تیشه ایی در دست های قدر عشق ؛
من دلم برای حرف های آیینه تنگ بود !
چه کسی مسیح نمی شود اگر از مریم زاده شود ...
چه کسی عاشق نمی شود اگر از عشق زاده شود ...
امشب دلی کشیده ام به وسعت همه ی نبودنت...
امشب در خاطرم همه ی تو را نقاشی کرده ام
و چقدر جای همه ی تو را کشیدن سخت است...
امشب از چکه های بی تو بودن
باران بارید بر گونه های خواب ...
و بوف کابوس نشست بر شاخساران تاریک و انبوه ثانیه ها ...
امشب شمع ها در کار گریستن آب میشوند
و من در کار نگریستن به ثانیه های بی تو ...
امشب چقدر حادثه میچکد از این همه حجم تنهایی....
این همه گستره ی بی تو بودن ....
شقایق ها را بگو ، بی تو در کجای دل خواهند رُست ،
که دل ، بی تو سراسر کویری تفتیده و عطشناک خواهد بود...
سروده هایم را کسی به عشق باور نکرد ؛
اینجا اذهان سیاهی هستند که هنوز مسیح را به جرم عشق مصلوب میکنند ؛
سبدهایشان لبریز است از میوه ی ممنوعه
و مرا به جرم دوست داشتن به مصائب درد میکشند !
نازنین ؛ روزگار غریب تر از باورهایی بود که سالها آشنای من بودند ؛
اینجا سلام ها معنای درود نمیدهند ؛ پر از کینه اند برای برباد دادن تار و پود ....