هزار و دومین داستان بعد از هزار و یک شب های مادر بزرگ
داستان برگ چروکیده ایی بود که از شاخسار درخت افتاد...
و دیگر هیچ قصه ایی طعمش عاشقانه نشد که نشد !
راستی نخودچی کشمش بی دست های چروکیده اش دیگر خوردن دارد ؟....
بنگر که چگونه چشم هایم به آفتابگردان تو بودن عاشقند ...
که چسان مشرق نگاهت را به قیام سر بر می آورند و مغرب نگاهت را به سجده میروند !
تو میراث کدام افسونی که افسانه را به حقیقت زاده ایی ؟
منیژه ی کدام شاهنامه ایی که اینسان مرا بیژن خود کرده ایی ؟
کاش یوسف بودم و به حیلت برادرانم در قعر دلت افکنده میشدم
و تو همواره مصرها و عزیز ها را به شوخ چشمی ام میفروختی ...
کاش هرچه پیراهن در دنیاست را به تن میکردم
و تو به تمنای من یکی یکی آنها را از تنم میدراندی ...
کاش اگر مرگی در کار باشد ؛ رو به نگاهت مرا بخوابانند
که تا ابد همواره خواب چشم هایت را ببینم.
حس غریبی دارم
دیگر انگار شعر هم احساس را نمی سراید ...
بر بوم نقاشی ها بوف کور صادق نشسته و سهراب هرچه یاسین سرود
جز قلیلی ؛ هیچکس فرشته نشد !
شهریارا بی حبیب خود سفر کن ؛ اینجا حبیبان ؛ دلهای بیمار را تیمار نمیکنند !
چه رسد چشم داشتی به همراهی شان !
کافکای عزیز در "مسخ" انسان به مگس ؛ دقیق به سیبل هدف نشاندی افکار ملموست را !
و در "محاکمه ات" بی جرم ؛ به زنجیر مجازات محکوم شدی
و این عجیب ترین مجازات هایی است که میشود به رشته ی واژه ها کشید...
آه.... نمیدانم چرا اینقدر حرف هایم گنگ شده اند !
(حرف های تنهایی)