حرف های تنهایی 6

هزار و دومین داستان بعد از هزار و یک شب های مادر بزرگ


داستان برگ چروکیده ایی بود که از شاخسار درخت افتاد...


و دیگر هیچ قصه ایی طعمش عاشقانه نشد که نشد !


راستی نخودچی کشمش بی دست های چروکیده اش دیگر خوردن دارد ؟....






حرف های تنهایی 5

بنگر که چگونه چشم هایم به آفتابگردان تو بودن عاشقند ...

که چسان مشرق نگاهت را به قیام سر بر می آورند و مغرب نگاهت را به سجده میروند !

تو میراث کدام افسونی که افسانه را به حقیقت زاده ایی ؟

منیژه ی کدام شاهنامه ایی که اینسان مرا بیژن خود کرده ایی ؟

کاش یوسف بودم و به حیلت برادرانم در قعر دلت افکنده میشدم

و تو همواره مصرها و عزیز ها را به شوخ چشمی ام میفروختی  ...

کاش هرچه پیراهن در دنیاست را به تن میکردم

و تو به تمنای من یکی یکی آنها را از تنم میدراندی ...

کاش اگر مرگی در کار باشد ؛ رو به نگاهت مرا بخوابانند

که تا ابد همواره خواب چشم هایت را ببینم.

حرف های تنهایی 4

حس غریبی دارم

دیگر انگار شعر هم احساس را نمی سراید ...

بر بوم نقاشی ها بوف کور صادق نشسته و سهراب هرچه یاسین سرود

جز قلیلی ؛ هیچکس فرشته نشد !


شهریارا بی حبیب خود سفر کن ؛ اینجا حبیبان ؛ دلهای بیمار را تیمار نمیکنند !

چه رسد چشم داشتی به همراهی شان !


کافکای عزیز در "مسخ" انسان به مگس ؛ دقیق به سیبل هدف نشاندی افکار ملموست را !

و در "محاکمه ات" بی جرم ؛ به زنجیر مجازات محکوم شدی

و این عجیب ترین مجازات هایی است که میشود به رشته ی واژه ها کشید...


آه.... نمیدانم چرا اینقدر حرف هایم گنگ شده اند !



(حرف های تنهایی)