یادی از یاد رفته

″یک جلویش تا بینهایت صفرها ″


و ریاضیات چقدر علیل است در برابر این جمله ی شگفت و شگرف تو ،


گستره ی جغرافیای کائنات در ابهام مرزهای عقل ، آرام آرام

 

در شولای مه محو میشود و تاریخ انسان در تکراری قهقهرایی


همواره وسوسه ی سیب دارد ، و هابیل های همیشه ی تاریخ



در مظلومیتی همواره محکوم به مرگ میشوند

 

به حکم وسوسه ی قابیل ها ...

 

و تو مرا آموختی که افتخارات شگفت انگیز فراعنه رمزی دارد 




   که رازش  در  دخمه هایی است که اجساد اسلافمان را

 


   بی هیچ تشریفاتی و بی تجلیل تاریخ از عروج  به زجر

 


  آمیخته ی روح درد مندشان ، انداختند و با بادهای


    فراموشی  از یادها رفتند و اهرام ها ماندند ،

 


   تا ننگ  تاریخ باشند بر پیشانی خدایان نا متمدن مصر ....



″آری ، اینچنین بود ای برادر″ !!! .... 

 

تو با دل خودت عاشق خدا شدی و با لمس خودت از عشق


و با پیامبر خودت و با عقیده ی خودت ،

 

خدا پرستی کردی ، و من نیز همچون تو و با


اعتقادات خودم و با تعلقات باورهایم ،


 من با محمد و علی خود ، تو با عیسی و مریمت


، آن با موسی ، و آنها با آنهایشان ، حتی جاهلان با بت هایشان .....


و ما با هم جنگ کردیم ، کشتیم و کشته شدیم

 

به خاطر ادیانمان به تعصب از مذاهبمان....


و هنوز نپذیرفتیم که این شارع ها ، این ادیان ،

 

همه به خدا میروند ، به آن مقصدی که قصد کرده ایم ....



هنوز نپذیرفتیم که بخاطر عشق ، نباید خاطر معشوق مکدر شود ،

 

هنوز تو با نماز من و در مسجد من ،


خدای را نمیخوانی و من ، با سرود تو و در کلیسای تو

 

برای خدای ، آوازی نخوانده ام ....″ مذهب علیه مذهب


و تو در کوه المپ برای خود اساطیری داری و من در قلب خود حقیقتی ،


و دیگری بت هایی و اسطوره هایی ،

 

اما ″علی″ یک حقیقت است با شمشیر و عدالتی


اسطوره ایی ، یک مؤمن ، یک یار ، یک همسر ، یک پدر ، یک مبارز ،


یک دلاور ، یک روح با شکوه ، یک قاضی ، یک عالم و در یک کلام ،


یک انسان اسطوره ایی و یک حقیقت اسطوره ایی.....


″علی ، حقیقتی بر گونه ی اساطیر″......‌.


    ( بمناسبت ۲۹ خرداد ، سالروز شهادت ، دکتر علی شریعتی)











حرف های تنهایی ۱۲

تندیس تو را خواهم ساخت بر بلندای باورهای مصلوبم ....


 ناقوس قلبم را بصدا در خواهم آورد


و همه ی شمع های دنیا را خواهم گریست.....


 میان خدایان  معبدی از جنس سینه ام خواهم  ساخت ..... 


 و  برای شرافت نگاهت  دیوانی از دیوانگی هایم خواهم سرود .....


  تو پرتره ی کدام خدای را بر قلب باکره ات حک میکنی ؟....  


  نگو که به عبث تو  را پرستیده ام .....!!!

حررف های تنهایی



قصه دقیقا″ از همانجا آغاز شد  

که هیچ کلاغی به خانه اش نرسید ...!!!!

 



گاهی انسان در ‌جوانی میمیرد  و در پیری



به خاک سپرده میشود!!! 


صادق هدایت